بر آينه نظر كن ، من بي تو دلشكستم
برخيز و پيش من آ ، بنشين كه با تو هستم
بنشين كنار قلبم ، تا راز دل بگويم
عشقت نه در دلم من ، در حادثه بجويم
ديدم تو را نشاني ديگر به قلب من نيست
در راه تو طريقت ديگر به جلب من نيست
آن سوي ساحل عشق پيش خود خداوند
در انتهاي خوبي تا قله دماوند
جز من تو را نباشد عشقي به پايداري
تنها تو در دل من باشي و سايه داري
اين را بدان تو از من دل مي بري به يغما
اما نترسد از تو هر تكه از دل ما
در بود من تو بودي ، در باد من تو هستي
در آخرين دقايق از بام من تو جستي
احساس من فرو ريخت ، قلبم شماره افتاد
در پاي تو وجودم بيرنگ و ساده افتاد
اين من بدم كه از تو احساس مي گرفتم
بر ساقه وجودم من داس مي گرفتم
آن لحظه اي كه رفتي ، جانم ز تن برون شد
اين لاشه مريضم افتاد و غرق خون شد
نظرات شما عزیزان: