دلواره
... و اینها آرزوست!!!

سلام به تمامی دوستان عزیز و گرامی

این وبلاگ شامل دلنوشته هایی از خود من  و دیگر دوستان هنرمند می باشد که به مرور زمان قطعات ادبی اعم از شعر و غیره و دیگر کارهای هنری به آن اضافه می شود

لطفا در صورت استفاده از مطالب این منبع را نیز ذکر کنید

درصورتی هم که انتقاد و یا پیشنهادی دارید خوشحال می شوم که ازنظرات شما عزیزان در جهت بهبود و ارتقاء این وبلاگ استفاده کنم

با تشکر مدیریت وبلاگ امین حاذقی

شاد زی!

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 15 تير 1398برچسب:, توسط امین حاذقی |

آمدي جانم به قربانت, ولي حالا چرا؟
بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا, چرا

نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل , اين زودتر مي خواستي, حالا چرا؟

 

عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من كه يك امروز مهمان توام, فردا چرا؟

نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا؟

وه كه با اين عمرهاي كوته بي اعتبـار
اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا؟

شور فرهادم به پرسش سر به زير افكنده بود
اي لب شيرين جواب تلخ سر بالا چرا؟

اي شب هجران كه يك دم در تو چشم من نخفت
اينقدر با بخت خواب آلود من, لالا چرا؟

آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي كند
در شگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا؟
 

در خزان هجر گل اي بلبل طبع حزين
خاموشي شرط وفاداري بود, غوغا چرا؟

 

شهريارا بي حبيب خود نمي كردي سفر
اين سفر راه قيامت مي روي تنها چرا؟

 

شهریار ( سید محمد حسین بهجت تبریزی )

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 28 تير 1390برچسب:, توسط امین حاذقی |


جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را

 

از زعفران روی من رو می​بگردانی چرا

 

یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن

 

یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا

 

این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم

 

بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را

 

هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو

 

کی ذره​ها پیدا شود بی​شعشعه شمس الضحی

 

بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی

 

بی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لا

نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی

 

تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در دوا

 

امرت نغرد کی رود خورشید در برج اسد

 

بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسا

 

در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی

 

در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا

 

سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد

 

زان سیلشان کی واخرد جز مشتری هل اتی

 

ای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گل

 

وی کوفته هر سو دهل کای جان حیران الصلا

 

هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا

 

آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا

 

زان سو که فهمت می​رسد باید که فهم آن سو رود

 

آن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقا

 

هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند

 

هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا

 

هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف

 

در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا

 

لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم

 

ز آب تو چرخی می​زنم مانند چرخ آسیا

 

هرگز نداند آسیا مقصود گردش​های خود

 

کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا

آبیش گردان می​کند او نیز چرخی می​زند

 

حق آب را بسته کند او هم نمی​جنبد ز جا

 

خامش که این گفتار ما می​پرد از اسرار ما

تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا

 

مولانا جلال الدین بلخی

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 27 تير 1390برچسب:, توسط امین حاذقی |

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خـاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
سـاعتي بر لب آن جوي نشستم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل وسنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آمد تو به من گفتي:
« از اين عشق حذر كن »
« لحظه اي چند بر اين آب نظر كن »
« آب آيينه عشق گذران است »
« تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است »
« باش فردا كه دلت با دگران است »
« تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن »
با تو گفتم:
« حذر از عشق؟ » « ندانم »
« سفر از پيش تو؟ »
« هرگز نتوانم »
« روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد »
« چو كبوتر لب بام تو نشستم »
« تو به من سنگ زدي, من, نه رميدم, نه گسستم »
« باز گفتم : كه تو صيادي و من آهوي دشتم »
« تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم »
« حذر از عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم, نتوانم . . . »
اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آمد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نه گسستم, نه رميدم
رفت در ظلمت غم,
آن شب و شب هاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم
بي تو امّا به چه حالي من از آن كوچه گذشتم

 

کوچه (فریدون مشیری) www.delvareh.loxblog.com

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:, توسط امین حاذقی |

سهراب سپهری-صدای پای آب

 

اهل كاشانم
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.

و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.

من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تكبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج.


ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 23 تير 1390برچسب:, توسط امین حاذقی |
منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست

تنی نا ساز از شوق وصل کویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست

دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعله ها کاشانه کرده

دلی دارم که از شوق وصالت
وجودم را زغم ویرانه کرده

من آن آواره بشکسته حالم
زهجرانت بُتا رو به زوالم

منم آن مرغ سرگردان و تنها
پریشان گشته شد یکباره حالم

زِهَر سر بر سر سجاده کردم
دعایی بهر آن دلداده کردم

زحسرت ساغر چشمانم ای دوست
زبان از یکسره از باده کردم

دلا تا کی اسیر یاد یاری؟
زهجر یار تا کی داغ داری؟

بگو تا کی زشوق روی لیلی
تو مجنون پریشان روزگاری؟

پریشانم، پریشان روزگارم
من آن سرگشته ی هجر نگارم

کنون عمریست با امید وصلت
درون سینه آسایش ندارم

زهجرت روز و شب فریاد دارم
زبیدادت دلی ناشاد دارم

درون کوهسار سینه خود
هزاران کشته چون فرهاد دارم

چرا ای نازنینم بی وفایی؟
دمادم با دل من در جفایی

چرا آشفته کردی روزگارم
عزیزم دارد این دل هم خدایی
 
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 23 تير 1390برچسب:, توسط امین حاذقی |

گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
آه ، می ترسم ، آه
آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
 مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
 پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل
 کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
 پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
 پشت آن قله ی پوشیده ز برف
 نیست چیزی ، خبری
 ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری
 من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک
 بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من ، با من منشین
 تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
 چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
 دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
 چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار ایم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام

 

زنده یاد مهدی اخوان ثالث

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, توسط امین حاذقی |

در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب
 دشنه ئی کشته است .
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
 را، بر سر برزن، به خون نان فروش
 سخت دندان گرد آغشته است .
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری
 نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را
شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام
من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
***
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .
در این زنجیریان هستند مردنی که در رویایشان هر شب زنی در
وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .

من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور
این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند
و می خشکند و می ریزند، با چیز ندارم گوش .
مرا اگر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خاک سرد پست ...

جرم این است !
جرم این است !

 

زنده یاد احمد شاملو

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, توسط امین حاذقی |

قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ‌كسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبي‌ها دل خواهم بست
نه به دريا-پرياني كه سر از خاك به در مي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي‌گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.

هيچ آيينه تالاري، سرخوشي‌ها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.
بام‌ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.

پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند.

پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت!

 

قایقی در دل دریا

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, توسط امین حاذقی |

پشت سر قرنی که طی شد *** پیش رو صد برگ تازه
انتخاب آدمی چیست؟ *** زندگی یا مرگ تازه؟

قرن طوفان تباهی *** قرن باران سیاهی
گریه های از ته دل *** خنده های اشتباهی

قرن غم های حقیقی *** داخوشی های مجازی
لحظه لحظه در ترقی *** صنعت تابوت سازی

قرن تخریب تفاهم *** انفجار آشنایی
قرن مریم های موجی *** لاله های شیمیایی

قرن تبعید محبت *** موسم پژمردن دل
قرن تکثیر تقلب *** قرن خنجر خوردن دل

پاک بازی رو به کاهش *** نانجیبی در فزونی
سینه سینه در سرایت *** دشمنی های عفونی

قحطی سیزینه و گل *** قتل عام رود و جنگل
گفتمان حلق قمری *** با گلوگاه مسلسل

اتفاق خنده بر لب *** غربت گل در صحاری
پیش کش ها : مرگ مرهم *** ارمغان ها : زخم کاری

قرن تنهایی و تلخی *** فصل فقر و نامرادی
گورهای دسته جمعی *** خانه های انفرادی

روزگار سست عهدی *** قرن سخت افزار و سی دی
زایش ویروس وحشت *** انتشار ناامیدی

قرن غرب و حرب و آتش *** فصل طاعون های شرقی
استخوان های شکسته *** نردبان های ترقی

روی لب های مدارا *** نقش لبخندی معطل
مهربانی ها خلاصه *** کینه ورزی ها مفصل

عرصه ی دل های خالی *** دست های ظاهرا پر
بی توقف در تکاپو *** خط تولید تنفر

قرن فرصت های فاسد *** لحظه های نامناسب
قرن استعفای عاشق *** قرن استیلای کاسب

رفته تا اوج ثریا *** شاخص سردرگمی ها
در نخاع مهربانی *** ترکش نامردمی ها

قرن ترویج حرامی *** عرصه ی ایمان انبوه
بی وفایی های واجب *** مهربانی های مکروه

رشد روز افزون خنجر *** کاهش میزان مردی
نسل مجنونان عاشق *** خسته از لیلا نوردی

قرن زردی ، قرن حذف *** ارغوانی ، هاگلی ها
قرن شلیک کلاغان *** در گلوی کاکلی ها

موسم نوآوری ها *** برگ ریزان بهاری
زندگی های مکرر *** مرگ های ابتکاری

قرن از اصلی رمیدن *** قرن غلتیدن به فرعی
قرن دین را سر بریدن *** با اصول ذبح شرعی

عشق در خط مقدم *** پاتک بی وقفه ی نان
وای بر رزم آور دل *** بشکند گر خط ایمان


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:سید حسن حسینی,قرن, توسط امین حاذقی |